×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

amirali

07628669

× اميدوارم كه همه عزيزان از مطالب و لينك هاي سايت بنده كمال استفاده را ببرند . ضمناً پذيراي هرگونه انتقاد يا پيشنهاد شما هستم . با تشكر
×

آدرس وبلاگ من

amir-ali.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ismail-miri

رو راست بودن با خدا

دوستانم سلام .

عزیزان ; این بار نوشته ای رو براتون قرار دادم ..

 

این داستان زیبا رو بخونید: ( این داستان جدیدی نیست احتمالا خیلی ها این رو شنیدید . اما  گاهی لازمه که بعضی چیز ها حتما یاد اوری بشن تا فراموش نکنیمشون ....)

 

تقدیم به اونا که میخوان " با معرفت " باشن !

 

 

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم ‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن اوصاف دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

گفته های مرد کنار پنجره چنین بود:

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجب ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند.

��������

پی نوشت:

اگر دل آدم صاف باشه حتی پیش خدا هم میره.

دوشنبه 10 شهریور 1387 - 8:38:13 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


مقاومت در آخرامان


اثبات در قيد حيات بودن امام زمان عج


نگاه خدا


tarikh iran va sanbol farvahar


پند زندگی : ازدواج و عشق


تفاوت سني زياد در ازدواج


عــــشـــــق


شعر و ادبيات


آقايون چه خانمهايي رو مي پسندند


داستان طنز تصويري


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

132749 بازدید

87 بازدید امروز

36 بازدید دیروز

265 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements