×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

amirali

07628669

× اميدوارم كه همه عزيزان از مطالب و لينك هاي سايت بنده كمال استفاده را ببرند . ضمناً پذيراي هرگونه انتقاد يا پيشنهاد شما هستم . با تشكر
×

آدرس وبلاگ من

amir-ali.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ismail-miri

در حوالي بساط شيطان

در حوالی بساط شیطان ...

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان. بساطش را پهن کرده بود. فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند. هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود. غرور ... حرص ... دروغ و خیانت .... جاه طلبی و قدرت ... هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی میداد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی هم پاره ای از روحشان را و بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را ... شیطان می خندید و دهانش بوی جهنم می داد... از او نفرت داشتم. انگار که ذهنم را خوانده باشد... مذیانه خندید و گفت: من که کاری با کشی ندارم!
 فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم... نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم از من چیزی بخرد.... می بینی که آدم ها خودشان دور من جمع شده اند ! جوابش را ندادم. آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با همه این ها فرق می کنی ... تو عاشقی ... و قلب عاشق کلیدی ندارد... این ها ساده اند و گرسنه به جای هر چیزی فریب می خورند... از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم حرف بزند .... و او هی گفت و گفت و گفت ... ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه عشق افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.... دور از چشم شیطان آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم.
 با خودم گفتم... بگذار بکیار هم که شده کسی چیزی را از شیطان بگیرد ... بگذار یکبار هم او فریب بخورد... به خانه آمدم و در جعبه کوچک عشق را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود... جعبه عشق دروغی از دستم افتاد و غرذور  توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم... دستم را روی قلبم گذاشتم. نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام... تمام راه دویدم و لعنتش کردم. می خواستم قلبم را پس بگیرم... به میدان رسیدم ... شیطان اما نبود .... آن وقت نشستم اشک ریختم. از ته دل اشک هایم که تمام شد. بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم. که صدایی شنیدم ... صدای قلبم را ...

پس همان جا بی اختیار به خاک افتادم ... و زمین را بوسیدم ... به شکرانه قلبی که پیداه شده بود...

دوشنبه 2 تیر 1387 - 8:14:06 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


مقاومت در آخرامان


اثبات در قيد حيات بودن امام زمان عج


نگاه خدا


tarikh iran va sanbol farvahar


پند زندگی : ازدواج و عشق


تفاوت سني زياد در ازدواج


عــــشـــــق


شعر و ادبيات


آقايون چه خانمهايي رو مي پسندند


داستان طنز تصويري


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

132706 بازدید

44 بازدید امروز

36 بازدید دیروز

222 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements